در وصف پدر
نوشته شده توسط : سید نجم الدین حسینی آفتابدری

پدر، وقتي راه رفتنم را نظاره مي كرد كلّي ذوق مي كرد. سفارشش به ما اين بود كه پسرم با ديگران دعوا نكنيد، سيگار نكشيد ( در خانواده ما نه پدر و نه برادران هيچ كدام با سيگار ميانه اي نداريم) - غروب در پشت بام نمانيد و ... راستي چرا چنين به تربيت و تأديب فرزند اهميت مي دادند . آيا الان پدران هم مي توانند بچه ها را كنترل كنند يا .........!

به ياد دارم در سرماي طاقت فرساي آذر ماه جهت تهيه پول تو جيبي من و برادر بزرگترم آقا نصرالدين كه يكي در دانشسراي تربيت معلم ابهر و ديگري در دانشسراي تربيت معلم بوئين زهرا مشغول به تحصيل بوديم زمين هاي كشاورزي را گاوياري ( شخم زدن با گاو ) مي نمود دست پينه بسته اش يخ مي زد و در روز كيلومتر ها را به اين سو و آن سوي زمين طي مي نمود تا نان حلالي براي فرزندان و توشه راهي برايمان جمع و جور كند.

به ياد دارم ما كه كوچك بوديم ، براي تهيه يك ظرف نفت سفيد از آفتابدر به اكبرآباد( كه حدود 4 تا 5 ساعت راه بود) در سرماي زمستان مسير را طي نمود و براي آسايش ما خَم به ابرو نياورد.

 هر چه بگويم و بنويسم قابل وصف نيست ، پدر بزرگوارم  آنقدر خوب و با محبّت است كه در مقابل اين همه زحمت هيچ ادّعايي ندارد

پدر عزيز و بزرگوارم دوستت دارم ، شوق نگاهت، قدم هاي استوارت، صداي گرمت و  ........... را دوست دارم. برايت بهترين ها را از درگاه خداوند متعال خواستارم .

 روزها گذشت و اولين روزها دستانمان را در دستانش گذاشتيم
با هم تاتي تاتي كنان مسير را مي پيموديم
و او به عشق گام هاي كوچك ما، خود را خم مي نمود و گام هايش را كوچك تر بر مي داشت.
اولين بابا گفتن او را به عرش عالي برد و حالا پدر،بابا بود و بابا،پدر

نمي دانم دستان كوچكتان را ميان دستان بزرگش بياد داريد
بزرگترين دستاني كه مي شناختيد و به سختي يك انگشت او را ميان دستتان جاي مي داديد
و در كنارش مي دويديد تا هم گامش شويد؟
قوي ترين كسي كه مي شناختيد پدر بود

بهترين حامي تان پدر بود.
كسي كه با دستان پر به خانه مي آيد
باخنده اي بر لب و كوله بار خستگي بر دوش
تا به امروز انديشيده ايد كه چرا پدر گاهي نشسته
و تكيه داده بر ديوار به خواب مي رود؟ از خوشي؟

اولين روز مدرسه همه و همه اولين ها
دستانت كه بزرگ و بزرگتر شد
به جاي بوسه بر دستانش چه كردي؟
و حالا تو محكم و سنگين قدم بر مي داری

انگار از روز اول اينگونه قدم بر مي داشتي
انگار باد.... ياد آن روزها را با خود برده است!
امروز و هر روز روز پدر است. چرا كه او هر روز پدر است.
دستان او هنوز بزرگ است
اما تو ديگر مسخ دستان خودت هستي

ولي پدر از تو نه دستان بزرگت را مي خواهد و نه گام هاي استوارت را
زيرا بزرگي دستان و گام هاي استوار و دل شادت آرزويش بوده

و دل خوشي روزهاي سختي اش.
او از تو لبخند محبت آميزي
به سپاس همه ي آن روزها و شبها مي خواهد.
پس لبخندت را از او دريغ مدار
و بدان دستانت هنوز كوچك است و تجربه اي ندارد
اميد و اعتبارت به اعتبار اوست

بنابراين، در همه حال احترامش بگذار




:: بازدید از این مطلب : 589
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : شنبه 30 مهر 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
ح- خيري در تاریخ : 1390/8/8/0 - - گفته است :
با سلام واحترام به شما و خصوصا پدرتان و همه پدران عزيز و به قول دوست شاعرمان :

پدر که همه اميد من است

چون دم عيسي مسيح در کالبد من است

پدر اي موتس شبهاي ابياري

از تومانده خاطرات بيشماري

بر بزم و ميانن و اوتک و دوهزار

چه روزها باهم نشستيم دور ايزار
پاسخ:سلام خداوند پدر و مادر شما و شاعر ( مرحوم حاج غلامعلي ميرزايي )را رحمت كند . از بازخوردهاي رهنمود دهنده جنابعالي كمال تشكر را دارم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: